اولین قصه شبانه
وای خدا خیلی از دستت میخندم. دیشب خوابت نمی برد. رفتیم توی تراس و ماه را بهت نشوم دادم. با ذوق اشاره می کردی و می گفتی: ماه ( با الف خیلی کوتاه) بعد که برگشتیم بخوابیم بازم میخواستی بری ماه را ببینی. منم بغلت کردم و یک قصه من در آوردی از نگین و ماه و هاپو و پیشی برات گفتم. یک دفعه دیدم سرت روی شونه منه و خوابت برده.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی